# داستان !
میخ واستون ی داستان بگم " داستانی ک شیرینه ولی تهش غم -!
_ شیرینیش بابت اتفاقات خوشش بود ولی ته تلخش واس مرگ اخرش .
میخ از دختری چش تیله ای بگم ک تمام زندگیش مادرش بود !!
دختری ک صبا با صدا مادرش ع خاب پا میشد و شبا با لالایی هاش ب خاب می رفت :)
دختری ک ط ناز و نعمت زیاد بزرگ شده بود و برا همه عزیز بود .
دختری ک همیشه غرق در افکار و شیطنت های کودکانش بود و دنیاشو مث ی بازی میدید .
دختری عاشق چشای سبز یشمی مادرش بود .
اما دیگ با صدای مادرش بیدار نشد بلکه ب خابم نرفت ، چون نبود دوتا جفت چشا سبز ک توشون مهربونی موج بزنه !
دیگ کسی نبود ک واس دخترش پیانو بزنه ، دیگ خبری هم از دنیای کودکانه دخترک نبود و نخاهد بود چون همش کشته شد ! بجاش غم و غصه و اشک رو مهمون دلش کرد :)
3 سال از اون موقع میگذره و همچنان روح شادش مرده !
دلتگه و محتاج !
دلتنگ و محتاج ، بغل مادرش . بوی مادرش . صداش چشاش!
کسی درکش نکرد ، کسی نتونست ارومش کنه چون وابسته بود .
سعی کرد شاد باشه ولی نتونست اشک و پنهون کنه و نمی تونه
+ همه اینا رو گفتم ک بدونین درد هر کی یکی نیس !
نواس درد هارو با چند حرف کص راحت کرد
مید دلیل این همه غم و اشکا چین ؟! خاطرات !
خاطراتی ک با یاد اوریشون غم بزرگی رو میارن .
مث ی کابوس میمونه ، کابوس ک تموم شدنی نی .
درباره این سایت